یکی یدونه.....چراغ خونه

استقلال زود هنگام

چقدر حس استقلال و دوست دارم. وای اصلا انگار از اول زندگیم هیچ هدفی بزرگ تر از این تو زندگیم نبود . و حالا دخترک ...انگار کن کپی برابر اصل من . تو پارک داریم راه میریم میگه دستمو نگیر پرنیانی خودش میتونه .داریم از پله سرسره بالا میریم میگه پرنیانی خودش میتونه . با دختر خاله ام که ١٠ روز ازش کوچیکتر هست رفتیم پارک چند تایی داریم راه میریم از همه ما جلو تره تا حورا فسقلی بهش رسیده و میخواد دستش و بگیره میگه برو پیش من نیا پرنیانی تنها نمیمونه ،خودش میتونه .بعد هم صبر کرده تا همه برن و آخر پشت ما داره میاد . کلا موندم نمیدونم آیا از یه دختر ١ سال و ٨ ماهه این چیزا بعیده یا نه . تا جایی که میدونم این استقلال طلبی مال بالای ٢ سال هست ... ی...
27 تير 1392

بریم بازی 2

کاردستی دوست داری ؟....ما که خیلی دوست داریم این گور خر و یا گور اسب و خیلی راحت درست کردیم و حالا دخترک هر جا این موجود و ببینه بی درنگ  فریاد میزنه زیبرااااااااااااااا دخترک خونه ما کشیدن دستش و روی کاغذ خیلی دوست داره برای همین تصمیم گرفتم که چند تا حیون و این مدلی با هم درست کنیم . اینجا خطهای مشکی رو کشیدم و گور خر و دادم دستش تا خوب نگاهش کنه و بازی کنه .خیلی سریع ماژیک نارنجی و در اورده و به من میگه مامان بگیر ناجیجی. بهش میگم مامانی گورخر سفید مشکیه کجاش و نارنجی کنیم نارنجی نداره که ....میگه مامان لطپن دهنش.....من هم ماژیک و دادم خودش و گفتم خوب دهنش و نارنجی کن بعد میریم سراغ کتاب مر...
21 تير 1392

اولین قصه از زبان کوچک خانه ی ما

دیروز وقتی بعد از ٣ روز تب و ٢ روز نق نق و هیچی نخوردن بلاخره داشت غذا میخورد اولین قصه شو برام تعریف کرد . یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود ..یه پیشی بود گشنه اش بود میخواست به به بخوره ..... و البته احتمالا انگیزه اش از گفتن قصه این بود که من همیشه موقع غذا خوردن دارم یه چیزی تعریف میکنم براش و دیروز بعد از ٥ روز محو تماشای خوردنش بودم و قصه یادم رفته بود . ...
20 تير 1392

20 ماهه ی بی نظیر من

بزرگ شدی آنقدر که من این روزها مفتخرم که عشق را در نگاهت ببینم و در کلامت بشنوم .حالا من سرشار از عشقم بیشتر از تمام روزگاران عمرم .توصیف لحظه های با تو بودن برایم سخت است .آنقدر بگویم که هر چند که خسته ام هرچند که اکثر مواقع با کمبود خواب مواجه ام هرچند که روزهایم در آشفتگی و بی نظمی میگذرد ،اما تا تو هستی من میخندم بازی میکنم فریاد شادی میکشم ،دنبال بازی و قلقلک بازی که خیلی دوستشان داریم . تا تو هستی من کودکم با دنیای رنگی و رنگین کمانی . تا تو هستی من عاشقم ،عاشق آن صدای بینظیرت ،عاشق آن جمله های نابت . دوباره زندگی میکنم برای تو ،برای خودم،برای آقای پدر . پ.ن: آخه من میتونم عاشقت نباشم وقتی داری چوب شور میخوری .یکی هم ...
12 تير 1392

آشپزخونه کودک من 3

این پست برای تشویق بچه به خوردن غذاست . یه چند تا مدل بشقاب یه بار مصرف از این کاغذی ها تهیه کنید تا هر بار براشون جذاب باشه . دخترک ما ١٩ ماهشه اما هنوز خودش غذا نمیخوره و همش غذا رو یا دهن ما میذاره یا پخش میکنه اطراف . برای همین از بشقابای تولد که مونده بود یه دونه اوردم ....یه بشقاب کفشدوزکی( به قول دخترک ..کفشولکی) .خیلی استقبال کرد بچه ای که هر شب با گریه و زاری میشست روی صندلی غذا این بار با اشتیاق نشت و چند قاشقی هم گذاشت دهنش . ببینید بچه ما چقدر غذا میخوره .......اگه همینا رو هم میخورد دلم نمیسوخت .نخود ها که پرت شدن به دور دست ها .از برنج ها هم که میدونستم الان به همه جا مالیده میشن برای همین روشون خورشت نریختم چند تا قاشق...
5 تير 1392

19 ماهه ی شگفت انگیز

صبح چشمانت را که باز میکنی اولین کلمه بغل است که میشنوم وآغوشم همیشه برای تو باز . بعد میرویم با هم روی کاناپه مینشینیم و من یک عالمه فشارت میدم و بوست میکنم آخه شب تا صبح دور از من بودی و من دلتنگت شده بودم . بعد تو میری دنبال بازی و من دنبال درست کردن نیمرو. وسط این نیمرو درست کردن ٥ دقیقه ای ١٠ بار میای میگی به به بریزیم تو بشباق خنک شه بخوریم . و من هول میشم و دست و پا مو گم میکنم تا زود تر درست بشه و دل کوچیک و بی صبرت گشنه نمونه . بعد از صبحانه تا میام یه ذره جمع و جور کنم و هواسم پی کار خودم باشه میای میگی.......مامان داری چیکار میکنی ؟ .....امروز بعد از شنیدن این جمله دلم لرزید .من نفهمیدم تو کی اینقدر بزرگ شدی .انقدر بزرگ که ا...
1 تير 1392
1